گنجور

 
بلند اقبال

ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت

دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت

الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل

از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت

کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان

ز مهر روی چون ماهت به عشق لعل خندانت

دلم پیوسته می موید به بختم فتنه می جوید

به یادموی مشکینت زهجر چشم فتانت

دهد شیخ ریا پیشه مرا از محشر اندیشه

نمی داند که صبح محشرم شد شام هجرانت

به دامانم کی از این پس رسد از کبر دست کس

مرا گر پای بوست دست بدهد همچودامانت

سر سودایی ما را نباشد چاره ای یارا

به جز عناب لبهایت مگر لیموی پستانت

بیا ای باغبان بگشا در بستان به روی ما

که چیزی از تماشایی نگردد کم ز بستانت

بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان

که تا همچون بلنداقبال می کردم به قربانت