گنجور

 
بلند اقبال

ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت

من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت

گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت

شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت

عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری

کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت

گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت

از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت

گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم

ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت

کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر

کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت

گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را

بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت

آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت

از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت