گنجور

 
بلند اقبال

گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت

گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت

گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی

گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت

گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر

گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت

گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم

گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت

گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت

گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت

گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم

گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت

گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال

گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت