گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

 

هله! ای جان گرامی، ز کجایی و چه نامی؟

مُحْیی جان و جهان، ماحی آثار ظلامی

نامه عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم

دل و جانم به فدای تو، زهی نامه نامی!

نامه عشق و مودت، همه علم و همه حکمت

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

 

پیش از بنای مدرسه و دیر ارمنی

ما با تو بوده ایم، «سیور من بجان سنی »

ای عشق، شاد باش، که سلطان مجلسی

ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی

ما را بفیض زنده جاوید کرده ای

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳

 

سخنی می‌رود، ای دوست، مسلم سخنی

که ز دستم ندهی، زانکه نیابی چو منی

قصه روی تو داریم، به هر جای که هست

سخن از روی تو گوییم به وجه حسنی

گر مرا در چمن وصل تو باری باشد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

 

سؤال میکنم، ار هست رخصت سخنی

که: چون تو تازه گلی کی رسد به همچو منی؟

مبالغه است و دریغست و حیف می آید

که همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی

هزار جان مقدس فدای راه تو باد!

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵

 

گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی

بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی

از نفس دور باش، که دل را سیه کند

با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی

از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۶

 

ای آتش سودای تو در جان جهانی

وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی

از درد تو خواهم که دمی زار بگریم

گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی

هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷

 

ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی

می نوش می ناب بگل بانگ اغانی

سودن سر خود بر در می خانه فراوان

سودیست که اسرار خرابات بدانی

اسرار خرابات که اسرار عظیمست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸

 

با روی دل فروزت عیشیست جاودانی

ای منبع مکارم وی معدن امانی

عیشیست جاودانی، گر ره بری بدانی

بر چهره مشعشع گیسوی ارغوانی

از جان خبر نداری، انکار عشق داری

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹

 

بتو جان کجا برد پی؟ که تو شاه بی نشانی

ز تو دل کجا گریزد؟که تو معدن امانی

بهمین خوشست جانم که سگ در تو باشم

چه کنم؟ چه چاره سازم؟ اگرم ز در برانی

بثنای تو زبانم نرسید و گنگ گشتم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

 

بدرویشی دلی گر بود و جانی

مسجل شد بملک دلستانی

مرا در کوی جانان خانه ای هست

مبارک مسکنی، خوش خان و مانی!

چه سود از جلوه های حسن شاهد؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱

 

بیابان را بپیمودی، ولیکن بس ویاوانی

هدایه خوانده ای،اما هدایت را نمی دانی

مپیچان سر، بنه گردن، مترس از جان مترس از تن

درآ در وادی ایمن، اگر موسی عمرانی

ملرزان دل، ملرزان جان، بترس از حضرت جانان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۲

 

تا بکی شیوه تقلید و ره آسانی؟

بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی

سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی

جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی

اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

تو جام جمی، اما در جام نمیدانی

این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی

هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی

زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی

هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۴

 

تو محبوب جانی و جان جهانی

فدای تو صد عمر و صد زندگانی

بنور هدایت چراغ زمینی

برفعت فزون تر ز هفت آسمانی

علیه الصلوتی، علیه السلامی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۵

 

تو مرهم دل ریشی و راحت جانی

دوای درد دل بیدلان نکو دانی

کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم

بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی

در آن زمان که براندازی از جمال نقاب

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۶

 

جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی

که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی

طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن

محال امری‌ست ناممکن، چرا در بند امکانی؟

گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

 

جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی

که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی

پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان

بمصر عالم صورت تجلیات معانی

ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۸

 

خوشدل شدم که دادم دل را بدلستانی

ماییم در هوایش دردی و داستانی

از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی

وز چشم او چه گویم؟ از باده سرگرانی

سیمرغ قاف قربیم، از آشیان پریده

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹

 

ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی

ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی

ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را

صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی

بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

 

صلای کافری و غارت مسلمانی

در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی

بدام زلف تو افتاده است این دل من

گذشت عمر عزیزم درین پریشانی

فغان و نعره برآید ز عالم و آدم

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
sunny dark_mode