گنجور

 
قاسم انوار

ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی

ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی

ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را

صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی

بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم

مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی

حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان

که کافریست تحکم برای منع معانی

ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر

ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی

اسیر باده شوقت هزار جان مصفا

رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی

بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت

مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی

تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی

فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی

شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران

بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟