گنجور

 
قاسم انوار

بیابان را بپیمودی، ولیکن بس ویاوانی

هدایه خوانده ای،اما هدایت را نمی دانی

مپیچان سر، بنه گردن، مترس از جان مترس از تن

درآ در وادی ایمن، اگر موسی عمرانی

ملرزان دل، ملرزان جان، بترس از حضرت جانان

توجه کن بدان سلطان، بوقت آنکه درمانی

سراسر حسن و خوبیها، از آن تست، ای زیبا

اگر گویم صفاتت را ز حسن خود عجب مانی

ز خود بگذر، که تو جانی، چه جای جان؟ که جانانی

رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی

ز شیطان شهر ایمن شد، بلا و فتنه ساکن شد

چو آمد بر سر کهسار سنجقهای سلطانی

چو عالم را بقایی نیست سلطانیست درویشی

چو دولت را وفایی نیست درویشیست سلطانی

دلم را بر دو جانم بر دو دین خواهد، کجا گویم :

مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی!

الهی رحمت وجود تو از اندازه بیرونست

بقاسم رحمتی فرما، که حنانی و منانی