گنجور

 
قاسم انوار

خوشدل شدم که دادم دل را بدلستانی

ماییم در هوایش دردی و داستانی

از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی

وز چشم او چه گویم؟ از باده سرگرانی

سیمرغ قاف قربیم، از آشیان پریده

بر خاک آستانی داریم آشیانی

من از جهان عشقم وز دودمان عشقم

آراسته جهانی، فرخنده دودمانی!

دانی که ملک جاوید اندر جهان چه باشد؟

چشمی که باز باشد پیوسته در عیانی

گر سر عشق خواهی از خویشتن فنا شو

باشد ز سر هستی یابی دمی امانی

ای عاشق سبک رو، در ظل عاشقی شو

نشنیده باشی از کس زین راست تر بیانی

گر گویدم که: دل ده، دلرا فداش سازم

چون گویدم که: جان ده، جانرا دهم روانی

بگشای چشم عبرت، تا بینی از حقیقت

بر شاهراه وحدت پیوسته کاروانی

گویند: عاشقی را در خفیه دار، اما

پوشیده چون توانم سری ز غیب دانی؟

از قاسمی چه پرسی؟ کان دردمند مسکین

هرجا که هست دارد رویی بر آستانی