گنجور

 
قاسم انوار

سخنی می‌رود، ای دوست، مسلم سخنی

که ز دستم ندهی، زانکه نیابی چو منی

قصه روی تو داریم، به هر جای که هست

سخن از روی تو گوییم به وجه حسنی

گر مرا در چمن وصل تو باری باشد

خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!

دردمندان جهان خسته و نالان گشتند

چون که از درد تو گفتیم به هر انجمنی

جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار

همچو در ثمین نیست به بحر عدنی

زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند

پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟

عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد

هر که را تازه گلی هست به طرف چمنی

دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟

تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی

قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد

می‌زند بر سر و بر سینه که: ای وا بمنی!