همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان، کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
ز جانان مهر و از ما جانفشانیست
جواب مهربانان مهربانیست
همی گوید لبش کاینک من و تو
گرت سودای آب زندگانیست
تو آن شمعی که جان پروانه توست
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شبهای مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار ولیکن
دلسوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
فتنه از بالای تو بالا گرفت
شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت
صانع از روی تو شمعی برفروخت
آتشی زان شمع در دلها گرفت
زلف مشکین تو بر هم زد صبا
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
خرامان میرود آن سرو قامت
جهانی را از آن قامت قیامت
مؤذن گر ببیند قامتت را
فراموشش شود تکبیر و قامت
امام از شوق آن شکل و شمایل
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت
شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
سعادت است سعادت سلامت است سلامت
من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت
حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون
داری وزان زیادت دارم به خاک کویت
یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همیداشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
از باد صبح گشت معطر دماغ من
دارد دلم همیشه هوای هوای صبح
یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
قد آن سرو خرامان یاد باد
غنچههای گل چو آید در نظر
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلفهای پرشکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد
مبادا زنده در عالم دلی کاو
به زلف کافرت ایمان ندارد
مسلمانان مرا دردیست در دل
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بهر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد
مشک را در نافۀ آهو به ز نهار آورد
کار، بوی زلف او دارد که هنگام صبوح
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشتهاند یارا
دردی که هست ما را درمان نمیپذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
رندی و برناپیشهای میر مغان را میرسد
از تن نیاید ھیچ کار این شیوه جان را می رسد
در بینوایی عاشقی رندان خوشدل را رسد
با فقر دایم تازگی سرو جوان را میرسد
در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
دردمندان را ز بوی دوست درمان میرسد
مژدۀ فرزند پیش پیر کنعان میرسد
یوسف کنعانی از زندان همییابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان میرسد
خضر را نور الهی رهنمایی میکند
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
در زلف خود طلب کن زانجا به در نباشد
رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
چو رخسارت گل رنگین نباشد
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
بدیدم عارض و روی تو گفتم
بدین خوبی گل و نسرین نباشد
نهان داری میان لعل پروین
[...]