گنجور

 
همام تبریزی

از وقت صبح هست دلم را صفای صبح

جانم منور است به نور لقای صبح

از باد صبح گشت معطر دماغ من

دارد دلم همیشه هوای هوای صبح

یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص

هر جان آشنا که شود آشنای صبح

از تیغ صبح لشکر شب منهزم شود

تا شاه اختران بود اندر قفای صبح

ای شب جمال صبح سزای تو می‌دهد

جز روی یار من ندهد کس سزای صبح

این منزل اقامت جای قرار نیست

چون وصل دوست از آن شد لقای صبح