گنجور

 
همام تبریزی

جان را به جای زلفت جای دگر نباشد

زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد

جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم

در زلف خود طلب کن زانجا به در نباشد

رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت

زین خوبتر نیاید زان نیک‌تر نباشد

در زیر خرمن گل داری شکرستانی

در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد

نقشت همی‌پرستم گو سر برو ز دستم

سودای خوب رویان بی‌دردسر نباشد

جایی که تیرباران آید ز غمزۀ تو

جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد

عاشق چنان به بویت از دور مست گردد

کاو را اگر بگیری در بر خبر نباشد

هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد

گر بنگرد به غیری صاحب‌نظر نباشد

در جان همام دارد امّید روز وصلت

ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد