گنجور

 
همام تبریزی

تورا چیزی ورای حسن و آن هست

نپندارم نظیرت در جهان هست

از آن دادن نشان، کار زبان نیست

ولی در گفت و گویم تا زبان هست

نخواهم سر مگر بر آستانت

سرم را عشقِ بالینی چنان هست

زهی دولت که دارد مرغ جانم

که از زلف تو او را آشیان هست

هوای عالم علوی ندارد

که جایی خوشترش اینجا از آن هست

میان جان و از من برکناری

از اینجا ماجرایی در میان هست

زمین را در میان حسن رویت

شرف بر آسمان تا آسمان هست

دهانت آب حیوان آفریدند

نصیبی جان ما را زان دهان هست

همام خوش نفس را هم از آنجاست

که آب زندگانی در بیان هست