گنجور

 
همام تبریزی

دلم شکست بدان زلف‌های پرشکنش

که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد

هزار جان گرامی فدای یک نفسش

که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد

گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم

نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد

بسی لطیف‌تر آمد ز جان ما تن او

کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد

چو قامتش بخرامد جهانیان گویند

چرا صبا هوس سرو و نارون دارد

چو نقش او ننگارند صورتی در چین

زهی جمال که آن لعبت ختن دارد

نصیحتم بنیوشید هیچ مگذارید

که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد

گر او در آینه عکس جمال خود بیند

ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد

هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش

که در فریفتن دل هزار فن دارد

که دزدد از لب او بوسه‌ای به صد حیله

ز سرو هشته فرو زلف چون رسن دارد

به خاک بوس درش راضیم که باشد دل

که با لبش هوس عشق باختن دارد

به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی

که نسبتی به سر کوی یار من دارد

شود همام کسی کاو به عمر خویش دمی

ز خوابگاه سگان درش وطن دارد