گنجور

 
همام تبریزی

بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت

با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت

حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون

داری وزان زیادت دارم به خاک کویت

یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است

بهر چه تاب دادی زنجیرهای مویت

با لب بگو که ما را تا چند تشنه داری

ای آب زندگانی دایم روان به جویت

عمر دراز دانی بهر چه دوست دارم

تا بیشتر نمایم کوشش به جست و جویت

محروم گشت چشمم از دیدنت و لیکن

دارد زبان نصیبی ما را به گفت و گویت

جان در فراق رویت کی بار تن کشیدی

او را اگر نبودی دایم مدد ز بویت

هر موی بر تن من گر خود شود زبانی

هم در بیان نیاید بعضی ز آرزویت