گنجور

 
همام تبریزی

از سوز دل مات همانا خبری نیست

کاین ناله شب‌های مرا خود سحری نیست

هستند تو را عاشق بسیار ولیکن

دل‌سوخته در عشق تو چون من دگری نیست

از بهر دوای دل پر درد ضعیفم

شیرین‌تر از آن لب به جهان گل‌شکری نیست

تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد

از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست

ای بی‌سببی رفته به خشم از من مسکین

باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست

گویند رفیقان که برو یار دگر گیر

مشکل همه این است که چون او دگری نیست

خون شد جگر خسته همام از غم عشقت

و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست