گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت

هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت

گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر

ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت

خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳ - درباره انتخابات مجلس

 

بی‌زر و زور کجا زاری ما را ثمر است

در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است

رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت

بس که این گاو و خر از قیمت خود بی‌خبر است

هرچه رأی از دل صندوق برون می‌آید

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

در غمت کاری که آه آتشینم کرده است

آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است

دولت وصل تو شیرین‌لب به رغم آسمان

با گدایی خسرو روی زمینم کرده است

تا برون آرم دمار از آن گروه ماردوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست

رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست

روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ

چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست

لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶ - در زندان قصر

 

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست

بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

گفتنِ لفظِ مبارکبادِ طوطی در قفس

شاهدِ آیینه‌دل داند که جز تقلید نیست

عید نوروزی که از بیداد ضحّاکی عزاست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست

چون انتخاب ما به جز از انقلاب نیست

دستور انتخاب به دستور داده است

دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست

افراد خوب جمله زیان می‌کنند و سود

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

شب غم روز من و ماه محن سال منست

روزگاریست که از دست تو این حال منست

بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم

مردن اکنون به خدا غایت آمال منست

دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

لیک دیوانه‌تر از من دلِ شیدای من است

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو در پای من است

رخت بربست ز دل شادی و هنگام وداع

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت

با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت

از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست

در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت

همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

هیچ چیزی نیست کاندر قبضه اشراف نیست

گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست

شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال

هیچ چیزی نیست کاندر قبضه اشراف نیست

عاقلان دیوانه‌ام خوانند و چون مجنون مرا

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست

عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست

آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند

در بر شمع جهانسوز تو پروانه ماست

هست جانانه ما شاهد آزادی و بس

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

مرگ هم در شبِ هجران به من ارزانی نیست

بی‌تو گر زنده بماندم ز گران‌جانی نیست

مشکلِ هر کسی آسان شود از مرگ امّا

مشکلِ عشق بدین سهلی و آسانی نیست

سربه‌سر غافل و پامال شد ایمان از کفر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت

گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت

هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است

یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت

پروانه از شراره ای از دست رفت لیک

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست

سرمایه‌دار دهر چو او بی‌نیاز نیست

گر دیگران تعین ممتاز قائلند

ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست

کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم؟

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

از ره داد ز بیدادگران باید کشت

اهل بیدادگر این است و گران باید کشت

پرده ملک دریدند چو از پرده دری

فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت

آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

از دست تو کس همچو من بی‌سروپا نیست

گر هست چو من این همه انگشت‌نما نیست

خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم

دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست

از صفحه زنگاری افلاک شود محو

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

کینه دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟

بسکه مهر دوست آنجا هست جای کینه نیست!

نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم

گر به جیب و کیسه ما مفلسان نقدینه نیست

گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست

عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست

پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند

آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست

شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست

وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست

بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این

طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست

نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۰
sunny dark_mode