گنجور

 
فرخی یزدی

آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست

وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست

بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این

طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست

نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ

گردشش آنهم به دست طالع فیروز ماست

نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت

با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست

نوک مژگان تو را با فرخی گفتم که چیست

گفت این برگشته پیکان ناوک دلدوز ماست