گنجور

 
فرخی یزدی

عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت

پیش از این‌ها ای مسلمان داشتم دین و دلی

آن بت کافر چنینم بی‌دل و دین کرد و رفت

تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا

موبه‌مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت

وای بر آن مردم‌آزاری که در ده روز عمر

آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت

این غزل را تا غزال مشک موی من شنید

آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت