گنجور

 
فرخی یزدی

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

لیک دیوانه‌تر از من دلِ شیدای من است

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو در پای من است

رخت بربست ز دل شادی و هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است

جامه‌ای را که به خون رنگ نمودم امروز

بر جفاکاری تو شاهد فردای من است

چیزهایی که نبایست ببیند، بس دید

به خدا قاتلِ من دیدهٔ بینای من است

سرِ تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود

با همه جور و ستم همّتِ والای من است

دل تماشایی تو، دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من است

آنکه در راهِ طلب خسته نگردد هرگز

پای پُرآبلهٔ بادیه‌پیمای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode