گنجور

 
فرخی یزدی

از دست تو کس همچو من بی‌سروپا نیست

گر هست چو من این همه انگشت‌نما نیست

خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم

دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست

از صفحه زنگاری افلاک شود محو

هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست

زندان نفس یا قفس دل بودش نام

هر سینه که آماجگه تیر بلا نیست

در دایره فقر قدم نه که در آن خط

یک نقطه ترا فاصله با شاه و گدا نیست

از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم

راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست

با منفعت صنفی خود فرخی امروز

خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست