گنجور

 
فرخی یزدی

روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست

عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست

آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند

در بر شمع جهانسوز تو پروانه ماست

هست جانانه ما شاهد آزادی و بس

جان ما در همه جا برخی جانانه ماست

شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست

راست گر هست از این بار گران شانه ماست

از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم

جای می، خون دل از دیده به پیمانه ماست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode