گنجور

 
فرخی یزدی

شب غم روز من و ماه محن سال منست

روزگاریست که از دست تو این حال منست

بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم

مردن اکنون به خدا غایت آمال منست

دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید

چکنم اینهمه از شومی اقبال منست

در میان همه مرغان چمن فصل بهار

آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست

به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی

چشم هر اختر سوزنده به دنبال منست

فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست

شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست