گنجور

 
فرخی یزدی

راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست

رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست

روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ

چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست

لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل

کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست

آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید

ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست

رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من

شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست

خاک بر آب بقا باد که از آتش عشق

یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست

خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن

خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست

 
 
 
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه