گنجور

 
فرخی یزدی

راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست

رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست

روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ

چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست

لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل

کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست

آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید

ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست

رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من

شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست

خاک بر آب بقا باد که از آتش عشق

یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست

خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن

خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست