گنجور

 
فرخی یزدی

قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت

گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت

هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است

یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت

پروانه از شراره ای از دست رفت لیک

با آنکه شمع سوخت سراپا سخن نگفت

هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را

دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت

خون مرا چو شیر خورد شکرین لبی

کز کودکی درست زبانش لبن نگفت

این دل که شد به حلقه زلفت شبی اسیر

تا روز جز حکایت بند و شکن نگفت

یک عمر وصف حسن تو گر گفت فرخی

شد باز معترف که به وجه حسن نگفت