همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست
وقت پروردن جان است که جانان اینجاست
نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز
نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست
خبری از دل ضایع شدۀ زندانی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
این ز آب وخاک نیست که جانی مصور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر همیکنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر میکند بر او
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
اینک آن روی مبارک که سزای نظر است
مه چه باشد که ز خورشید بسی خوبتر است
روح پاک است مصور شده از بهر نظر
ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است
سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
بجز از صورت آراسته چیزی دگر است
که آفت اهل دل و فتنه صاحبنظر است
قد افراشته و روی نکو خواهد دل
در تو چیزی است که زین هر دو دلاویزتر است
قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
حسن تو را ممالک دلها مسخر است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کوثر است و چو دُر سنگ ریزهها
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
رویت به هر انجمن دریغ است
سرو تو به هر چمن دریغ است
جایی که سخن رود ز رویت
وصف گل و نسترن دریغ است
در دست نسیم صبحگاهی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است
این که عیسی بار خر بر دوش گیرد مشکل است
ای عزیزان رهرو راه دلارام است دل
چون سبکبار است پیش از کاروان در منزل است
مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سلاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمیرود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بیتلخی فراق
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
یار ما محملنشین و ساربان مستعجل است
چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است
میرود من در پیَش فریاد میدارم ولیک
همچو آواز جرس فریاد ما بیحاصل است
رو به هر جانب که آرد قبلۀ جانها شود
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزیست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
به شب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دلها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان رهزن دل
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان را که قدم سست شد از پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد برآمد
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
وداع چون تو نگاری نه کار آسان است
هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
به جان دوست که هجران هزار چندان است
ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
یاری که رخش قبله صاحبنظران است
چشم و دل مردم به جمالش نگران است
خواهم که ببوسم قدمش نیست مجالم
هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
چشم مستانه تو آفت هشیاران است
فتنه و عربده او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها ماراست
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازهتر از گلبرگی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
شب دراز که مانند زلف یار من است
چو زلف یار به دست است، کار کار من است
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کارساز دلم یارِ سازگار من است
نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است
دهان من به حدیث لب تو شیرین است
به باغ میکشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
به وقت خنده نظر کردهام به دندانت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم
تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بیخبر از حال دوستان ای دوست
چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست
حیات بهر تو خواهم در این جهان ای دوست
میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
[...]