گنجور

 
همام تبریزی

در شهر بگویید چه فریاد و فغان است

آن سرو مگر باز به بازار روان است

قومی بدویدند به نظاره رویش

وان را که قدم سست شد از پی نگران است

در هر قدمش از همه فریاد برآمد

آهسته که بر ره دل صاحب‌نظران است

از شاهد اگر میل به آن است شما را

این است جمالی که سراسر همه آن است

لب‌ها به امیدند که یک بار ببوسند

خاکی که بر او از قدم دوست نشان است

ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن

گر زان که تو را آرزوی دیدن جان است

رویی و در او چشم جهانی متحیر

زلفی که پریشانی احوال جهان است

چون جان همام است در آن دام گرفتار

گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است