گنجور

 
همام تبریزی

شب دراز که مانند زلف یار من است

چو زلف یار به دست است، کار کار من است

ز روزگار همین یک دم است حاصل من

که کارساز دلم یارِ سازگار من است

نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد

که کارها همه بیرون ز اختیار من است

چو صبح پرده‌دری می‌کند شکایت‌ها

همی‌کنم بر آن کس که غمگسار من است

میان فصل زمستان تو چون بهار منی

میان خانه گلستان و لاله‌زار من است

به هیچ رنگ ز دستش نمی‌توانم داد

ضرورت است که نقش خوشش به کار من است