گنجور

 
همام تبریزی

بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست

بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست

به کام دشمنم از آرزوی دیدارت

مباش بی‌خبر از حال دوستان ای دوست

چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را

نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست

خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن

بیازمودم و دیدم نمی‌توان ای دوست

اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت

خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست

وگر به جان و جهان صحبتت شود حاصل

هنوز وصل تو باشد به رایگان ای دوست

چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت

ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست

از عاشق تو که دارد امید هشیاری

که شد به بوی تو سر مست جاودان ای دوست

از عکس روی تو روی زمین شود روشن

شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست

گهی ز شوق تو خورشید آشکار شود

گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست

به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست

که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست

همام نام تو بسیار می‌برد چه کند

ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode