گنجور

 
همام تبریزی

رویت به هر انجمن دریغ است

سرو تو به هر چمن دریغ است

جایی که سخن رود ز رویت

وصف گل و نسترن دریغ است

در دست نسیم صبحگاهی

آن زلف پر از شکن دریغ است

کس را نرسد حدیث آن لب

کان خود به زبان من دریغ است

اندام لطیف نازک دوست

در صحبت پیرهن دریغ است

وصف لب خویش خویشتن گوی

در هر دهن آن سخن دریغ است

شهری چو همام اگر بمیرند

یک پرسش از آن دهن دریغ است