گنجور

 
همام تبریزی

تو سلطانی و خورشیدت غلام است

نظر جز بر چنین صورت حرام است

ورای حسن در روی تو چیزی‌ست

نمی‌داند کسی کان را چه نام است

اگر جان را بهشتی در جهان هست

تویی از نیکوان دیگر کدام است

به زیر لب سلامی کرده‌ای دوش

همه منزل سلام اندر سلام است

که باشم من که هم‌راز تو باشم

کلامی زان لبت ما را تمام است

چه می خورده‌ست چشم نیم مستش

که او را خواب مستی بر دوام است

اگر عاشق به ترک سر نگوید

هنوز اندر سرش سودای خام است

بماند سال‌ها چون جان نماند

تمنایی که در جان همام است