گنجور

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

نادر از عالم توحید کسی برخیزد

کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد

آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق

کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد

به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد

هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد

استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

بس آدمی که در این ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

بیفکن خیمه تا محمل برانند

که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

برادر خواندگان کاروانند

نباید بستن اندر صحبتی دل

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

قضای کن فیکون است حکم بار خدای

بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود

نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

شرف نفس به جود است و کرامت به سجود

هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود

ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش

که محال است در این مرحله امکان خلود

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

بسیار سالها به سر خاک ما رود

کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

این پنج روزه مهلت ایام، آدمی

بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود

قدرت از منطق شیرین سخنگو برود

ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب

که تو می‌بینی از این گلبن خوشبو برود

پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟

هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰

 

هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود

بایزیدی و جنیدیش بباید تجرید

ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود

آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

از صومعه رختم به خرابات برآرید

گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید

تا خلوتیان سحر از خواب درآیند

مستان صبوحی به مناجات برآرید

آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

راستی باید به بازی صرف کردم روزگار

هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد

نیست الا آن که بخشایش کند پروردگار

بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار

سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار

ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ

شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار

گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی هواپرست مباش

به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن

که دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش

بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵

 

هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش

تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش

کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست

رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش

پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش

باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش

بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو

سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش

گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

 

صاحبا، عمر عزیز است غنیمت دانش

گوی خیری که توانی ببر از میدانش

چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر

حاصل آن است که دایم نبود دورانش

آن خدای است تعالی، ملک الملک قدیم

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۸
sunny dark_mode