گنجور

 
سعدی

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی هواپرست مباش

به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن

که دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش

بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند

که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش

به چشم کوته اغیار در نمی‌آیند

مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش

کرم کنند و نبینند بر کسی منت

قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش

ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند

نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش

دل از محبت دنیا و آخرت خالی

که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش

به نیکمردی در حضرت خدای، قبول

میان خلق به رندی و لاابالی فاش

قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند

که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش

کمال نفس خردمند نیکبخت آن است

که سر گران نکند بر قلندر قلاش

مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست

نظر به حسن معاد است نی به حسن معاش

اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی

تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش

مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست

کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش

وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد

تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش

چو دور دور تو باشد مراد خلق بده

چو دست دست تو باشد درون کس مخراش

نه صورتیست مزخرف عبارت سعدی

چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش

که برقعیست مرصع به لعل و مروارید

فرو گذاشته بر روی شاهد جماش