گنجور

 
سعدی

گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش

باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش

بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو

سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش

گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر

ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش

من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم

گرد هر در می‌نگردم استخوانی گو مباش

چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز

چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش

وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من

چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش

در معنی منتظم در ریسمان صورت است

نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش

در بن دیوار درویشی چو خوابت می‌برد

سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش

گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز

ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش

من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز

من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش

سعدیا درگاه عزت را چه می‌باید سجود

گرد خاک آلوده‌ای بر آستانی گو مباش