گنجور

 
سعدی

صاحبا، عمر عزیز است غنیمت دانش

گوی خیری که توانی ببر از میدانش

چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر

حاصل آن است که دایم نبود دورانش

آن خدای است تعالی، ملک الملک قدیم

که تغیّر نکند ملکت جاویدانش

جای گریه‌ست بر این عمر که چون غنچهٔ گل

پنج روز است بقای دهن خندانش

دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر

که دگرباره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز کند داروی درد دل ریش

که پس از مرگ میسر نشود درمانش

هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک

ناامیدی بود از دخل به تابستانش

گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید

ور نه از بهر گذشتن مکن آبادانش

دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار

هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش

معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی

چه به از دولت باقی بده و بستانش

دولتت باد و گر از روی حقیقت پرسی

دولت آن است که محمود بود پایانش

خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند

مشک دارد نتواند که کند پنهانش