گنجور

 
سعدی

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک

نگذرد تا صورت دیو است بر دیوار دل

ملک آزادی نخواهی یافت واستغنای مال

هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترک حظ نفس گیر

تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست

با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعیدا

گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل

حال دنیا و مافیها کنی در کار دل

از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر

گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل

زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق

[...]

آشفتهٔ شیرازی

مدعی تا چند می‌پرسی تو از اسرار دل

چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل

رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل

گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل

شاهد معنی بود بی‌رنگ آیینه بیار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه