فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
تا دیده دلم عارِضِ آن رَشکِ پری را
پوشیده به تن جامهٔ دیوانهگری را
چون مردِ هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشهٔ خود بیهنری را
شب تا به سحر در طلبِ صبحِ وصالت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
با آنکه کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
بشکست مرا پشت اگر بار درستی
میزان درستی شده بشکستگی ما
ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند
مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
از دست تو کس همچو من بیسروپا نیست
گر هست چو من این همه انگشتنما نیست
خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه زنگاری افلاک شود محو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
«خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانانِ جهان یاد بگیرید
در دادستانی رَه و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوهِ گران یاد بیارید
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
اِلّا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
گر یوسفِ من جلوه چنین خوب نماید
خون در دلِ نوباوهٔ یعقوب نماید
خونریزیِ ضحّاک در این مُلک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سرِ چوب نماید
مَپْسَند خدایا که سر و افسرِ جم را
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
آن دسته که سرگشته سودای جنونند
پا تا به سر از دایره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود
کار من سودازده دیوانهگری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بیبال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
کانون حقیقت دهن بسته ما بود
قانون درستی، دل بشکسته ما بود
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد
چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
طوطی که چو من شُهره به شیرینسخنی بود
با قندِ تو لببسته ز شکّرشکنی بود
لعلِ تو که خاصیتِ یاقوتِ روان داشت
دلخونکنِ مرجان و عقیقِ یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
هر کس که به دل مهر تو مهپاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
گر در طلبِ اهلِ دلی همدمِ ما باش
سلطانی اگر میطلبی یارِ گدا باش
گر در صددِ خواجگیِ کون و مکانی
با صدق و صفا بندهٔ مردانِ خدا باش
خواهی چو بر آن طُرّهٔ آشفته زنی چنگ
[...]