گنجور

 
فرخی یزدی

هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود

کار من سودازده دیوانه‌گری بود

پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام

فریاد من از حسرت بی‌بال و پری بود

گر این همه وارسته و آزاد نبودم

چون سرو چرا بهره من بی ثمری بود

روزی که ز عشق تو شدم بیخبر از خویش

دیدم که خبرها همه در بیخبری بود

بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز

یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود

دردا که پرستاری بیمار غم عشق

شبها همه در عهده آه سحری بود

ما را ز در خانه خود خانه خدا راند

گویا ز خدا قسمت ما دربه‌دری بود