گنجور

 
فرخی یزدی

طوطی که چو من شُهره به شیرین‌سخنی بود

با قندِ تو لب‌بسته ز شکّرشکنی بود

لعلِ تو که خاصیتِ یاقوتِ روان داشت

دل‌خون‌کنِ مرجان و عقیقِ یمنی بود

چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت

آن گل که جگرگوشهٔ نازک‌بدنی بود

در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر

پس قسمت فرهاد چرا کوهکنی بود

آلت‌شدگانی که یکی خانه ندارند

جانبازیشان از چه ز حب‌الوطنی بود

گر از غم این زندگی تلخ نمردیم

انصاف توان داد که از بی‌کفنی بود

هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی

از روز ازل مسلک طوفان علنی بود