گنجور

 
فرخی یزدی

هر کس که به دل مهر تو مه‌پاره ندارد

از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد

فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار

جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد

هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار

افلاک چو من ثابت و سیاره ندارد

دارد دل من گر هوس خفتن در گور

طفل است و بجز عادت گهواره ندارد

با این همه خواری ز چه دارد سر سختی

آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد

ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار

هر شهر که میخانه و میخواره ندارد

در کیش من آزار دل اهل محبت

جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد

با اینهمه دیوانه یکی چون من و مجنون

صحرای جنون از وطن آواره ندارد