گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت

این غنچه از طراوت آب گهر شکفت

آیینه خواب بود که دل از خیال تو

یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت

پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

داروی هوش و هوش ربایی خوشا دلت

آیینه ساز عربده هایی خوشا دلت

پیوسته در هوای جنون بال می زنی

منت پرست بال همایی خوشا دلت

یک مصرع از سفینه همت نخوانده ای

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

بیند اگر ز گرد ره او رواج صبح

خورشید تکیه گه نکند تخت عاج صبح

دارد دماغی از می دوشینه روز من

رنگین طراز گوشه سرکرده تاج صبح

دارم دلی زمحشر گل تر دماغ تر

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

آن میگساری شب و این دور باش صبح

شکر مدار شام کنم یا معاش صبح

عکس پری و شوخی آیینه هواست

پرواز نشئه در چمن انتعاش صبح

تارش نگاه حسرت شب زنده دار کیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

گل گل شکفته از شفق فیض باغ صبح

پر گشته از شراب تماشا ایاغ صبح

کافر به حسرت دل بیتاب من مباد

پر سوختم به ناحیه شام داغ صبح

شب را کسی به خواب نبیند چو آفتاب

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

شب روز شد به یاد تو روشن چراغ صبح

با ساغر ستاره کنم سیر باغ صبح

از فیض عشق باج به قیصر نمی دهم

دارم دماغ باده و دارم دماغ صبح

با او به تازگی نمکی تازه کرده ام

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

دل صاف می کند ز کدورت ایاغ صبح

تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح

تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است

رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح

وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

رنگ شکسته از گل رویش عیان مباد

پژمردگی شکفته این گلستان مباد

با صبحت یدان که مباد از برش جدا

از ناز طبع نازک او سر گران مباد

پیغام خویش جز به خیالش نمی دهم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

بی یاد قامتش دل بیتاب من مباد

چون سرو خوشخرام نباشد چمن مباد

معشوق دیگران گل بر باد رفته است

شوخ است نغمه گوشزد کوهکن مباد

وقت اجابت است و دل شب دعا کنم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

گردیده ام اسیر دوا یا علی مدد

ضعفم رسا فتاده رسا یا علی مدد

مشکل گشای بی سر و پایان عالمی

خوش گشته ایم بی سر و پا یا علی مدد

پیچیده ضعف چون رگ و پی در وجود من

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

مالک رقاب فتح و ظفر یا علی مدد

از پافتاده ایم دگر یا علی مدد

روشن سواد دیده آیینه گشته ایم

یکبار گفته ایم اگر یا علی مدد

آتش فروز چهره شرمندگی مکن

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

کو قاصدی که نامه به باد صبا برد

تا گردم از قلمرو بال هما برد

هرکس به روی ما در چاک قفس گشود

پیش دلش تبسم گل التجا برد

یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

پروانه چراغ وفا پر کجا برد

هرکس که گشت گرد سری سرکجا برد

زنجیر موج باده شوریدگی بس است

دیوانه تو شیشه و ساغر کجا برد

عهد تو هرزه درد سر ناز می دهد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

رنگی که حسن از دل نومید می برد

عشق از برای آینه دید می برد

زاهد که دوزخ از دمش افسرده خاطر است

نام بهشت را به چه امید می برد

هرکس به قدر بار سبکبار می شود

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

کلفت زخاطرم دل بیدار می برد

زنگ از دلم پیاله سرشار می برد

بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب

بیهوده عرض کوشش بسیار می برد

ناصح ز منع باده اگر نوش می کند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

کی دل کلید راز به دست زبان سپرد

بحر گهر به موج کجا می توان سپرد

دود است گرد حمله ما در نبرد خصم

آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد

جان می توان سپرد به یک روی دل ولی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

گر آسمان زکینه دیرینه بگذرد

موج صفای سنگ ز آیینه بگذرد

گر از پل شکسته ز دریا توان گذشت

مخمور هم ز می شب آدینه بگذرد

دشمن به خون خویش تپد در سرای خویش

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

سررشته جنون ره اهل هوس نزد

بند گران به پای مگس هیچ کس نزد

روشندلی ز پرتو افتادگی بود

بیهوده شعله دست به دامان خس نزد

خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

جایی که حکم ناله شبگیر می رسد

غافل مشو که تیر پی تیر می رسد

بی او نمی شود سر و برگ جنون درست

دل را نسب به حلقه زنجیر می رسد

شد بیستون حوصله جان سختی خمار

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

دیوانه تو بار محبت نمی کشد

آواره تو منت الفت نمی کشد

نی خار خار هستی و نی ذوق نیستی

دارم دلی که منت حسرت نمی کشد

گفتن حکایتی و خموشی روایتی

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۰
sunny dark_mode