گنجور

 
اسیر شهرستانی

کلفت زخاطرم دل بیدار می برد

زنگ از دلم پیاله سرشار می برد

بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب

بیهوده عرض کوشش بسیار می برد

ناصح ز منع باده اگر نوش می کند

دیوانه را به دیدن خمار می برد

آواره گل ز آبله خون نچیده است

پایی که ره به کوچه زنار می برد

نازکدلان برای شگون می خرند اسیر

مفت دلی که حیرتش از کار می برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode