گنجور

 
اسیر شهرستانی

از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت

این غنچه از طراوت آب گهر شکفت

آیینه خواب بود که دل از خیال تو

یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت

پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید

زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت

شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار

در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت

در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو

کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت

سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر

هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت

از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح

باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت

سازد هوای شوق جنون غنچه مرا

چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت

دارد هوای ابر جنون گوشه قفس

آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت