گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیند اگر ز گرد ره او رواج صبح

خورشید تکیه گه نکند تخت عاج صبح

دارد دماغی از می دوشینه روز من

رنگین طراز گوشه سرکرده تاج صبح

دارم دلی زمحشر گل تر دماغ تر

یادت مفرحی است که دارد مزاج صبح

گردد به نرخ باده دلها سفال چرخ

گیرد اگر ز میکده شامم خراج صبح

شوخ است و مست چشمک تکلیف اسیر کو

کز یک پیاله باده نمایم علاج صبح