گنجور

 
اسیر شهرستانی

رنگ شکسته از گل رویش عیان مباد

پژمردگی شکفته این گلستان مباد

با صبحت یدان که مباد از برش جدا

از ناز طبع نازک او سر گران مباد

پیغام خویش جز به خیالش نمی دهم

غیری بدین وسیله به او همزبان مباد

جسم تو تب کشید و من از رشک سوختم

درد تو جز نصیب من خسته جان مباد

غافل شدم زمانی و تب بر تو دست یافت

کز بیخبر اسیر تو نام و نشان مباد