صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
هرکس ندیده غارت و یغمای ترکمن
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹
دارم بتی به غیر در مهر باز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنهساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷
ای کحل چشم اهل نظر خاک پای تو
وی جان عاشقان همه یکسر فدای تو
آندم که پرده افکنی از روی خود بود
نقد روان زنده دلان رونمای تو
ای خاک بر سری که نشد خاک درگهت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸
بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او
آن کن که به شود ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو
گردد رها ز شصت خدا تیر آه او
بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹
آنکس که داده نسبت روی ترا بماه
الحق یک آسمان و زمین کرده اشتباه
مشکل که جز قفای تو پوید ره دگر
ای سرو ناز هر که به بیند ترا براه
کس سرو را ندیده که پوشد ببر قبا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
دی گفت زاهد از دو جهان چون گذشتهای
گفتم خموش باش تو عاشق نگشتهای
تو پای بند آنچه من از وی گذشتهام
من در کمند آنکه تو از وی گذشتهای
داند یکی سعیدم و خواند یکی شقی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹
ساقی از آن دو جرعه که در جام کردهای
هم فارغم ز ننگ و هم از نام کردهای
بایست می ز چشم توام تا شوم خراب
اتمام ده به آنچه که اکرام کردهای
انعام کردنت به من انعام ثانی است
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰
ای مه ز مهر اگر نظری سوی ما کنی
کام دل شکسته ما را روا کنی
آموختت که این روش دلبری که رخ
بنمائی و بری دل و ترک وفا کنی
هر کس فزوتر از همه شد مبتلای تو
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱
تا کی ز حرص سیم مس رخ طلا کنی
رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی
بالله تو را بقای ابد دست میدهد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲
ای میفروش گر نظری سوی ما کنی
از یک نظاره حاجت ما را روا کنی
مائیم دردمند و توئی عیسی زمان
باید که درد خسته دلانرا دوا کنی
چون نیست بر میتو بهائی در این جهان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹
دنیا زکف گذار چو دعوی دین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰
روی تو هست موسی و چشم تو سامری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
[...]