گنجور

 
صغیر اصفهانی

تا کی ز حرص سیم مس رخ طلا کنی

رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی

ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست

لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی

بالله تو را بقای ابد دست می‌دهد

در راه حق چو هستی خود را فدا کنی

گفتند مار نفس بکش ای عجب که تو

این مار را بپروری و اژدها کنی

خشت است بالش آخر و خاکست بسترت

حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی

آخر برهگذر فتدت سیم استخوان

گر صد هزار خانهٔ زرین بنا کنی

زان پیشتر که از تو علایق جدا شود

آن به که خویش دل ز علایق جدا کنی

حق مهربان تر از تو بود بر تو حیف نیست

بیگانه خویش را ز چنین آشنا کنی

او خواندت بخود تو گریزی بسوی دیو

ابلیس را بگیری و حق را رها کنی

با حق تو عهد بستهٔی اندر ازل صغیر

توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی