گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی

ملک وجود من همه زیر و زبر کنی

آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت

خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی

آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند

بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی

با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی

یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی

دانی به عاشقان چه ز حسن تو می‌رود

روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی

قربان خاک پای تو ما را چه می‌شود

خاک رهت شماری و برما گذر کنی

رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را

از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی

خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز

خواهم نشانه‌ام به خدنگ دگر کنی

کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان

تا کی از این پریش وطن در بدر کنی

آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب

بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی