گنجور

 
صغیر اصفهانی

روی تو هست موسی و چشم تو سامری

کاندل برد بمعجزه و این بساحری

پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را

باشد همان بها که بر مهر مشتری

ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب

از مار کس ندیده بعالم فسونگری

باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار

در آندیار کس نکند جز تو سروری

دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست

دیوانه گردد آدمی از دیدن پری

هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو

جمع است در تو سربسر اسباب دلبری

امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی

انسان که ختم شد بمحمد پیمبری

شاهی که گشت بعثتش‌ امروز برملا

یعنی ز حق رسید بر او‌ام ر رهبری

مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق

اینگونه داد داورش از لطف داوری

آدم در آب و گل بدو میبود او نبی

خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری

محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس

زیر نگین او چه ثریا و چه ثری

ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب

آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری

هر پادشاه تا که نگردد غلام وی

از او ظهور می‌نکند دادگستری

حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس

جز او زکس صغیر مجو بنده پروری