گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای می‌فروش گر نظری سوی ما کنی

از یک نظاره حاجت ما را روا کنی

مائیم دردمند و توئی عیسی زمان

باید که درد خسته دلانرا دوا کنی

چون نیست بر می‌تو بهائی در این جهان

اکرام آن به باده کشان بی بها کنی

وان جان و سر که گیری و آنگاه می‌دهی

منت نهی چرا که فنا را بقا کنی

میخانهٔ تو وقف و بنازم به همتت

کاین کار را برای رضای خدا کنی

هر صبحگاه میرسدم بر مشام جان

آن بوی می‌که همره باد صبا کنی

گر زر مس وجود ز جودت شود رواست

تو خاک را به یمن نظر کیمیا کنی

گر نیستی تو مظهر لطف خدا ز چیست

بینی ز ما خطا و مزید عطا کنی

داری اگر ز لطف نظر جانب صغیر

سلطانی و تفقد حال گدا کنی