گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع

باید کنیم جان و دل خویش را وداع

از حمره و بیاض رخت آورم فرح

از این و آن اگرچه شود حاصل اجتماع

هم محو گشته پیش کلام تو صرف و نحو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

پروانه را که داده تعلق به نور شمع

او را که رهنما است به بزم حضور شمع

در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق

کز جان ودل چنین شده عاشق به نور شمع

هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

رخ یک طرف دو طره جانانه یک طرف

بردند دل ز هرطرف از ما نه یک طرف

از خال وزلفت از دوطرف دانه است ودام

دام تونیست یک طرف ودانه یک طرف

مجروح تر دلم شده در چین زلف تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق

ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق

با اینکه عقل پادشه هفت کشور است

دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق

چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل

زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل

عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان

عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل

ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

از چهر آتشین تو آتش به جان شدم

آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم

آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر

ز ابروی چون هلال تو خم چون کمان شدم

گفتم که نور روی تو گردد چراغ من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم

در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم

بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم

بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم

ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

ما عاشقان مست دل از دست داده ایم

از دست رفته ایم وز پا اوفتاده ایم

چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ایم

بر روی خویشتن در دولت گشاده ایم

هر جا که عاشقی است به پیشش نشسته ایم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم

گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم

امروز در زمانه منجم چوما مجو

شب تا سحر ز بس همی اختر شمرده ایم

شرحی ز شوق وصل تونتوان بیان نمود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

آگه نیی که بیتو شب و روز چون کنیم

دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم

جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما

ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم

دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

ای ترک مشک طره کافور روی من

دور از رخ توگشته چو کافور موی من

سازی مس وجود مرا زره ده دهی

گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من

زد آتشی به خرمن عمرم هوای او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

چشمم فتد در آینه گر برجمال تو

شاید که درزمانه ببینم مثال تو

بختم سیاه گشته و آشفته خاطرم

این یک ز طره تو وآن یک زخال تو

گفتی که قامتت چو کمان از چه گشته خم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

من چیستم که دم زنم از عشق روی تو

من کیستم که راه دهندم به کوی تو

از هر طرف به سوی تو راه است واین عجب

کز هیچ سوی کس نبرد ره به سوی تو

گر غائبی ز دیده مرا حاضری به دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

 

روی تو را ندیده دلم را ربوده ای

در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای

دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس

غارت همی ز بسکه دل ودین نموده ای

داری کجا ز حالت شب های ما خبر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

ای دل بیا برای تو دارم بشارتی

ابروی یار کرده به قتلت اشارتی

گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما

دشنام داد لیک به شیرین عبارتی

دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

 

گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی

گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی

گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت

گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی

گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

گر طالعم کند به وصالت حمایتی

نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی

رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو

گر بشنوم زحسن تو از کس حکایتی

آمد به وصف روی تو والشمس سوره ای

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی

تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی

نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار

گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی

هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

چون شانه را به طره طرار می کشی

خط خطا به صفحه تاتار می کشی

بر دوش من گذار چه حمال گشته ای

کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی

هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

 

نه همچوعارض تو به گلشن بود گلی

نه همچوطره تو به باغ است سنبلی

نه چون قد تورسته سهی سروی از چمن

نه صلصلی فکنده چو من شور وغلغلی

گلهای بوستان شودش خار در نظر

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode